سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تابستان 1385 - فرار از وطن - - - - - - - - - - شده عشق من
 RSS  :: خانه :: ارتباط با من :: پروفایل :: پارسی بلاگ
جستجو:
هرگاه خداوند بنده ای را دوست بدارد، او رابه بلایی بزرگ مبتلا می کند . پس اگر آن بنده راضی گشت، بهره اش نزد خداوند، رضایت است و اگر ناخشنود گشت، بهره اش نزد خداوند، ناخشنودی است [.رسول خدا صلی الله علیه و آله]
  • موضوعات وبلاگ

  • تعداد بازدیدهای وبلاگ
  • - کل بازدیدها: 16639 بازدید
    - امروز: 3 بازدید

  • درباره من
  • تابستان 1385 - فرار از وطن - - - - - - - - - - شده عشق من
    مهدی
    مهدی ابراهیمی متولد 22/2/1368 صادره ازکرج طراح وبلاگ عاشق فرار از وطن شماره تلفن : 4710049-0261

  • لوگوی وبلاگ
  • تابستان 1385 - فرار از وطن - - - - - - - - - - شده عشق من

  • دوستان من







  • اشتراک
  •  

  • اوقات شرعی

  • آرشیو مطالب
  • تابستان 1385

  • موسیقی وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو
  • یــــاهـو

    ? یه شعر از مریم حیدر زاده
  • مهدی سه شنبه 85/5/24 ساعت 11:46 عصر
  • تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم
    چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم
    تو مثل شمعدانی ها پر از رازی و زیبایی
    و من در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم
    تو دریای ترینی آبی و آرام و بی پایان
    و من موج گرفتاری اسیر دست طوفانم
    تو مثل آسمانی مهربان و آبی و شفاف
    و من در آرزوی قطره های پاک بارانم
    نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته
    به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
    تو دنیای منی بی انتها و ساکت و سرشار
    و من تنها در این دنیای دور از غصه مهمانم
    تو مثل مرز احساسی قشنگ و دور و نامعلوم
    و من در حسرت دیدار چشمت رو به پایانم
    تو مثل مرهمی بر بال بی جان کبوتر
    و من هم یککبوتر تشنه باران درمانم
    بمان امشب کنار لحظه های بی قرار من
    ببین با تو چه رویایی ست رنگ شوق چشمانم
    شبی یک شاخه نیلوفر به دست آبیت دادم
    هنوز از عطر دستانت پر از شوق است دستانم
    تو فکر خواب گلهایی که یک شب باد ویران کرد
    و من خواب ترا می بینم و لبخند پنهانم
     تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد
    و من مرغی که از عشقت فقط بی تاب و حیرانم
    تو می آیی و من گل می دهم در سایه چشمت
    و بعد از تو منم با غصه های قلب سوزانم
    تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر می بارد
     و من تنها ترین نیلوفر رو به گلستانم
    شبست و نغمه مهتاب و مرغان سفر کرده
    و شاید یک مه کمرنگ از شعری که می خوانم
    تمام آرزوهایم زمانی سبز میگردد
    که تو یک شب بگویی دوستم داری تو می دانم
    غروب آخر شعرم پر از آرامش دریاست
    و من امشب قسم خوردم تر ا هرگز نرنجانم
    به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست
    قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم
    بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد
    دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم


    اگه نظر بدین انرژی می گیرم ( )

    ? شفا یافتگان حرم امام رضا ------ تودل یه مزرعه یه کلاغ رو سیا هوا
  • مهدی سه شنبه 85/5/24 ساعت 11:44 عصر
  • اعجاز عشق

    شفایافته: ناصر احمدى گل
    تاریخ شفا: یازدهم بهمن 1375
    بیمارى: لالى
    زبانش مثل چوب خشک شده بود. گامهاى مهیب ترس را هم آواز با ضربان قلبش مى شنید. چشمانش از حدقه بیرون زده و به کنار جاده خیره مانده بود. در عمق تاریکى ، در کنار جاده، شبحى سفید، چون گرگى نرم در هیبت انسان، برآیینه چشمان ناصر نقش بسته بود. در محل زندگى او، کمى پایین تر چنبره زده بود. او آروز مى کرد مى توانست همچون پرنده اى سبک بال، این مسافت تا خانه را پرواز کند و از این همه اضطراب رهایى یابد.
    صداى موتور سیکلت در دشت مى پیچد و مرد را به شبح نزدیکتر مى کرد. سکوت دشت ترس زنده مى کرد و نفس در سینه ناصر حبس شده بود. به چندمترى شبح که رسید تعجب کرد! به او خیره شد. باورش نمى شد. تمام توانش را به کار گرفت تا بر سرعت موتورسیکلت بیفزاید، اما دیگر رمقى نداشت. پلک بر هم نهاد و بعد از چند لحظه پرده از دیدگان مشوشش برداشت.
    شاید خیالاتى شده بود، قلبش بشدت مى تپید و مثل گنجشکى که مى خواهد آزاد شود، خود را به قفس سینه مى کوبید. رخ برگردانید تا یقین پیدا کند که آنچه بر او گذشته کابوسى بیش نبوده است. نه امکان نداشت، احمد بر ترک موتورش سوار شده بود. ناصر ترسیده بود، خواست احمد را پیاده کند. اما دستش از میان بدن احمد عبور کرد، گویى جسم او از مه تشکیل شده بود، ترس بیش از پیش بر او چیره شد.
    کنترل موتورسیکلت از دستش خارج گردید و او را نقش بر زمین کرد. تابوت بر روى دستها به جلو مى رفت همه سیاه پوش بودند، چه کسى مرده بود؟ چرا همسر و فرزندان ناصر زار مىزدند؟ چرا برادرش نام او را با گریه صدا مى زد؟ با شتاب بیش آنها رفت. تلاش کرد که برادر را در آغوش بکشد و آرام کند، اما گویى جسم او همانند احمد از مه تشکیل شده بود.
    جنازه را براى شستشو به داخل غسالخانه انتقال دادند.
    آه !! این خود اوست یعنى ... یعنى ...
    آب سرد را باز کردند، موج آب، او را به ساحل بیدارى کشاند. با سختى چشمانش را گشود، خود را روى تخت و در حصار سایه هایى یافت که او را احاطه کرده بودند. سایه ها پررنگتر شدند. ناصر تکانى به خود داد که برخیزد اما به سبب ضعف زیاد نتوانست. برادر ناصر با حالى پریشان در آستانه در اتاق ظاهر شد، دوان دوان به سویش آمد و او را در آغوش کشید و در حالى که سعى داشت بر اعصابش مسلط شود، گفت: حالت خوبه داداش جون؟ بعد رو به سوى مشهدى على کرد و ادامه داد: خدا خیرت بده که ناصر رو رسوندى به بیمارستان، واقعا متشکرم. نگفتى حالت چطوره داداش؟ ناصر تلاش کرد که کلمه اى در پاسخ برادرش بگوید، اما هر چه کوشید نتوانست. پزشک، برادر ناصر را به بیرون از اتاق دعوت کرد.
    همسر ناصر که بر روى یکى از نیمکتهاى کنار راهرو نشسته بود و مى گریست، با دیدن پزشک و برادر همسرش، از جا برخاست و به طرف آنها رفت و با بغض پرسید: آقاى دکتر حال ناصر چطوره؟
    پزشک که سعى در آرام نمودن آنها داشت، گفت: حالش رضایت بخش است. تنها مشکلى که وجود دارد این است که متأسفانه آقاى احمدى قدرت تکلم را از دست داده است. برادر ناصر با تعجب پرسید: براى چه؟ دکتر گفت: علتش به درستى مشخص نیست، ولى احتمالاً باید شوکى به ایشون وارد شده باشه که در این مورد متأسفانه کارى از دست ما ساخته نیست. و شما مى تونید فردا بیمار رو به منزل ببرید.
    با این که از آن حادثه چند هفته مى گذشت، ناصر نتوانسته بود خواب راحت داشته باشد. هر چه مى کوشید به آن حادثه فکر نکند، نمى توانست. آن اتفاق چون کابوسى وحشتناک، آسایش را از او سلب نموده بود.
    ناصر با چشمانى کم فروغ و گونه هایى بى رنگ، در کنجى از اتاق نشسته و در سکوت فرو رفته بود. غم بیمارى او را تا درگاه یأس پیش برده بود.
    احساس دلتنگى ، قلبش را فشرد. زن سکوت حزن انگیز اتاق را شکست و گفت: میگم ناصر، ما که به خیلى از دکترا مراجعه کردیم و نتیجه نگرفتیم. برادرم با خانواده اش مى خوان برن مشهد به منم گفتن که اگه مایل باشیم همراهشون بریم.
    مرد نگاه غمبارش را به تصویر بارگاه منور حضرت رضا(ع) که به دیوار نصب شده بود، انداخت. درخشش گنبد و گلدسته ها، نور عشق و امید را در دل او روشن کرد، اشک در دیدگانش حلقه زد و عشق زیارت امام رضا(ع) بر دلش شعله ور شد. خنکاى پاییز، جاى خود را به سرماى زمستان داده بود. ابرهاى تیره آسمان را پوشانده و با تندى وزیدن گرفته بود، و سرما تا مغز استخوان نفوذ مى کرد.
    در صحن حرم مطهر تعداد زیادى از زوار عاشق به چشم مى خوردند که ذکرگویان داخل حرم مى شدند. باقى مانده برف شب قبل بر روى گنبد طلا جلوه زیبایى خاصى داشت. ناصر به همراه چند بیمار دیگر در پشت پنجره به انتظار نشسته بود. باد بر صورتش شلاق مى زد. کلاهش را تا روى ابروانش پایین کشید و در خویش فرو رفت. چشمهایش مملو از اشک شده نگاه نیازمندش را به پنجره گرده زد. ناصر در حریم عشق و در جمع حاجتمندان، کعبه دلش را به زیارت نشسته بود. بغضش گشوده شد و در دل به ائمه(ع) متوسل گردید.
    او آرام مى گریست و در سکوت با تلاوت آیات قرآن از خداوند کمک مى خواست، و با آب دیده، دل را صفا مى داد.
    هنگامى که پلکها بر نگاهش پرده کشید، آقایى سبزپوش در هاله اى از نور، در حالى که شال سبز بر کمر داشت به سوى او آمد و با شیرینترین لحن فرمود: برخیز! طنین صداى آقا برتن خسته اش روحى تازه بخشید. ناصر هیجان زده از جا برخاست، گویى نسیم رحمت وزیدن گرفته و گرد و غبار اندوه را از زندگى او زدوده، و به جاى آن شفا و شادى را به ارمغان آورده بود.
    جشن آب و آیینه و گل و ریحان بود، فرشتگان چه زیبا میزبانى مى کردند و دامن دامن گل سرخ محمدى برسر و روى زائران مى ریختند. رایحه عشق شامه ها را نوازش مى داد، و عاشقان به پراکنده در گلستان جاویدان رضوى ، با چشمانى پر ستاره، عنایت مولا را به نظاره نشستند.


    اگه نظر بدین انرژی می گیرم ( )

    ? بهترین مجموعه کدهای جاوا اسکریپت
  • مهدی سه شنبه 85/5/24 ساعت 2:26 عصر
  •  :بهترین کدهای جاوا 1

    http://www.tarfandestan.com/modules/Javacode/1.htm 

     :بهترین کدهای جاوا 2

     http://www.tarfandestan.com/modules/Javacode/2.htm

     : بهترین کدهای جاوا 3

     http://www.tarfandestan.com/modules/Javacode/3.htm

     :بهترین کدهای جاوا 4

    http://www.tarfandestan.com/modules/Javacode/4.htm

     :بهترین کدهای جاوا 5

     http://www.tarfandestan.com/modules/Javacode/5.htm

     :بهترین کدهای جاوا 6

     http://www.tarfandestan.com/modules/Javacode/6.htm

    : بهترین کدهای جاوا 7

     http://www.tarfandestan.com/modules/Javacode/7.htm

     : بهترین کدهای جاوا 8

      http://www.tarfandestan.com/modules/Javacode/8.htm


    اگه نظر بدین انرژی می گیرم ( )

    ? یه ذره طنز !!!!!
  • مهدی دوشنبه 85/5/23 ساعت 2:47 صبح
  •  چه می خواستم بگویم؟ برای آدم که هوش و حواس نمی ماند ... آها ... یادم آمد جریان این است که ارادتمند دو سه سال است که حافظه ام را از دست داده ام و از رجال قوم هم فراموشکار تر شده ام مثلا سه سال پیش تصمیم گرفتم زن بگیرم والده و مالده را راه اناختیم رفتیم یک دختر خانمی را برای همسری انتخاب کردیم چند روز بعد رفتیم محضر و عقد ازدواج را بستیم و قرار شد جمعه بعدش عروسی کنیم ولی شاید باور نکنید که حقیر یادم رفت که شب جمعه باید عروسی کنم و روی همین اصل خانواده عروس با دلخوری تمام از دست من شاکی شدند و طلاق دخترک را گرفتند و نصف مهریه اش را پرداختیم از آن تاریخ به بعد منتصمیم گرفتم که هر طور شده دوایی گیر بیاورم و خودم را از دست فراموشی نجات بدهم چهار سال تمام این تصمیم را داشتم و هر روز صبح که از خانه بیرون می رفتم با خودم می گفتم امروز پیش دکتر می روم و نسخه فراموشی را می گیرم ولی شب که به خانه می آمدم یادم می آمد که یادم رفته به دکتر مراجعه کنم  آخرین چاره را در این دیدم که هر وقت یادم آمد به رفقا و دوستان و آشنایان بگویم که یادم بیاورند تا روز هشتم مردا ( البته درست یادم نیست شاید هم پانزده تیر ماه ) به دکتر مراجعه کنم و بالاخره هم با اینکه نصف رفقا یادشان رفته بود چندتاشان یادم آوردند و روز دوازدهم اردیبهشت ( تاریخ درستش فکر کنم همین باشد ) رفتم پیش دکتر  یکی دو ساعت توی اتاق انتظار نشستیم وسر نوبت که شد وارد اتاق معاینه شدم دکتر ... ( فعلا اسمش یادم نیست ) مرا رو بهروی خودش نشاند ( یا شاید هم پهلوی خودش جایش درست یادم نمی آید ) پرسید : چه مرضی داری ؟یه خرده من و من کردم چون دردم یادم رفته بود دکتر گفت : رو دربایستی نکن می خوای واسه ات دو سه تا پنی سیلین بنویسم ؟ نمی خواد خجالت بکشی ... وانگهی تو تنها نیستی صبح تا حالا سی چهل تا دیگه هم درد تو را داشتن و اومدن اینجا و نسخه گرفتن لباست را دربیار ببینم حاده یا مزمن ! لباسهیام را بیرون آوردم بدنم را دست کشید و گفت : مزمنه ولی زیاد دیر نکردی یادم آمد که دو سه سال است مرض دیگری هم گرفتهام و یادم رفته پیش دکتر بروم  بالاخره آن روز دکتر نسخه اش را نوشت ولی من هر چه فکر کردم یادم نیاد که چرا پیش دکتر رفته بودم حق ویزیت را دادم و از مطب دکتر بیرون آمدم دو سه روز بعد یادم آمد که یادم رفته نسخه را از دکتر بگیرم به خاطر سپردم که فردا صبح بروم و نسخه را بگیرم ولی درد این بود که اسم و آدرس دکتر را فراموش کرده بودم شش ماه از این مقدمه گذشت ( شاید هم دو سال گذشت تاریخ دقیقش یادم نیست آخر آدم ضبط صوت نیست که همه چیز را بتواند به حافظه اش بسپارد ! ) چند وقت پیش دست کردم وی جیبم دیدم یک پاکت پستی دستم آمد بیرونش آوردم دیدم تاریخش مال نه ماه پیش است یادم آمد که یک نامه فوری برای یکی از دوستانم نوشته ام ولی یادم رفته نامه را پست کنم ! این نامه مرا به یاد این انداخت که حافظه ام ضعیف است تصمیم گرفتم به دکتر مراجعه کنم اتفاقا نام و آدرس دکتر حافظه یادم آمد برای اینکه دیگر یادم نرود کاغذ و قلم را در آوردم و آن را یادداشت کردم بلافاصله یک تاکسی صدا زدم و سوار شدم گفت : کجا بروم ؟هر چه فکر کردم یادم نیامد توی جیبهایم را گشتم و آدرس را پیدا کردم آن را به راننده دادم و گفتم : برو به این آدرس  راننده تاکسی کمی آن را زیر و رو کرد و گفت : آقا متاسفانه من هم مثل شما بی سوادم کاغذ را از او گرفتم و پیاده شدم ( بعدا از خودم پرسیدم که چرا عین آدرس را برایش نخوانده ام !‌) تاکسی بعدی را سوار شدم و آدرس رابرایش خواندم تاکسی راه افتاد و مرابه مطب دکتر مورد نظر برد از تاکسی پیاده شدم و رفتم توی مطب اتفاقا آقای دکتر سرش شلوغ بوود و سه ساعت و خوردهای طول کشید تا نوبت من رسید گفت : دوباره چته ؟ مگه نسخه اولی تاثیر نکرد ؟گفتم : دفعه اول است که من پیش شما آمده ام گفت : مگه تو همون نیستی که دیروز اومدی پیش من و نسخه گرفتی ؟گفتم : واسه چی نسخه گرفتم ؟ گفت : واسه ضعف حافظهتازه یادم آمد که دیروز هم دکتر برایم نسخه نوشته جیبهایم را گشتم و عین نسخه اش را پیدا کردم با خجالت از مطبش بیرون آمدم که بروم و دوای نسخه را بگیرم . دیدم یک نفر مرا صدا می زند برگشتم دیدم شوفر تاکسی است می گوید : بی معرفت ‚ سه ساعته واسه پونزه زار منو اینجا کاشتی 

                       

                        بچه ها اگه نظر بدین انرژی میگیرم       


    اگه نظر بدین انرژی می گیرم ( )

    ? دومین کلام !!!!!
  • مهدی دوشنبه 85/5/23 ساعت 2:41 صبح
  • سلام بچه ها این هم یه شعر دیگه از مریم

     دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی
    انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی
    آی پونه ها ، اقاقیا ، شقایقای خسته
    کبوترا ، قناریا ، جغدای دل شکسته
     قصه ی کهنه ی شما آخر اونو نخوابوند
     ترس از لولو مرده دیگه پشت درای بسته
     دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی
    انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی
    بارونای ریز و درشت و عاشق بهاری
    ماه لطیف و نقره ای ، عکسای یادگاری
    آسمون خم شده از غصه ی دور دریا
    شبای یلدای پر از هق هق و بی قراری
     دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی
    انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی
    روز و شبای رد شده ، چه قدر ازش شنیدید
    چه لحظه هایی که اونو تو پیچ کوچه دیدید
    وقتی که چشماشو می بست ترنه ته می کشید
    چه قدر برای خواب اون بی موقع ته کشیدید
     دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی
    انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی
    آدمگای آرزو ، ماهیای خاطره
    دیگه صدایی نمی یاد از شیشه ی پنجره
    دیگه کسی نیس که باش هزار و یک شب بگم
    رفت اونی که از اولم همش قرار بود بره
     دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی
    انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی
    برف سفید پشت بوم بی چراغ خونه
    دو بیتیای بی پناه خیلی عاشقونه
     دیدید با چه یقینی دائم زیر لب می گفتم
    محاله اون تا آخرش کنار من بمونه
     دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی
    انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی
    پروانه ها بسوزید و دور چراغ بگردید
    شما دیگه رو حرفتون باشید و برنگردید
    یه کار کنید تو قصه های بچه های فردا
     نگن شما با آبروی شمعا بازی کردید
     دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی
    انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی
    تمام شبها شاهدم ، چیزی براش کم نبود
     قصه های تکراری تو هیچ جای حرفم نبود
     ستاره ها خوب می دونستن که براش می میرم
     اندازه ی من کسی عاشقش تو عالم نبود
     دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی
    انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی
    از بس نوشتم آخرش آروم و بی خبر ، رفت
     نمی دونم همین جاهاس یا عاقبت سفر رفت
    یه چیزی رو خوب می دونم اینکه تمام شعرام
    پای چشای روشنش بی بدرقه ، هدر رفت
     دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی
    انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی
    لالاییا مال اوناس که عاشقن ، دل دارن
     شب و می خوان ، با روزو با شلوغی مشکل دارن
     کسایی که هر چی که قلبشون بگه گوش می دن
    واسه شراب خاطره ، کوزه ای از گل دارن
     دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی
    انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی
    دیگه شبای بارونی ، چشم من ابری تیره
    با عکس اون شاید یه ساعتی خوابم می بره
    منتظرهیچ کس نیستم تا یه روزی بیاد
     با دستاش آروم بزنه به شیشه ی پنجره
     دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی
    انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی
    ته دلم همش می گم اگه بیاد محشره
    دلم با عشقش همه ی ناز اونو می خره
    من نگران چشمای روشنشم یه عالم
    یعنی شبا بی لالایی راحت خوابش می بره ؟
     من حرفمو پس می گیرم باز می خونم لالایی
    اگه بیاد و نزنه ، باز ساز بی وفایی
    انقدر می خونم تا واسه همیشه یادش بره
     رها شدن ، کنار من نبودن و جدایی
    لالالالایی شبای ساکت و پر ستاره
    کاش کسی پیدا شه ازش برام خبر بیاره
    آرزومه یه شب بیاد و با نگاهش بگه
    کسی رو جز من توی این دنیای بد نداره



    اگه نظر بدین انرژی می گیرم ( )

    ? اولین کلام !!!!!
  • مهدی دوشنبه 85/5/23 ساعت 2:35 صبح
  • سلام دوستان اولین نوشته مو بایه شعر از مریم خودم شروع می کنم

    توی دنیایی که قلبا ، هر کدون یه جا اسیرن
    کاش به فکر اونا باشیم که از این زمونه سیرن
     اونا که تو عصر آهن ، تشنه ی یه جرعه یادن
    کاش که دست کم نگیریم ، اینجور آدما زیادن
     نذاریم که تو چشاشون ، بشینه دونه ی اشکی
    اونا فانوسن و خاموش ، آره فانوسای مشکی
     دنیاشون شاید یه شهره ، خالی از قهر و دو رنگی
    توی سینشون یه قلبه جای این دلای سنگی
    چهرشون شاید به ظاهر مث دیگران نباشه
    اما نور مهربونی ، توی شهرمون می پاشه
    غم چشماشون عجیبه ، توی خاطرا می مونه
     ما ازش خبر نداریم ، چیزی رو که اون می دونه
     توی این عصر پر از درد، خیلی آدما یه دنیان
    خیلیا تو جمع دنیا ، بی قرار و تک و تنهان
     زیر سایه ی سلامت ، هواشونو داشته باشیم
     توی جمع بی قرارا ، عطر خوشبختی بپاشیم
    به بهونه ی زمونه ، نذاریم که برن از یاد
     بذاریم زنده بمونن ، مث عشق پاک فرهاد
    قصه ی فانوس مشکی ، صحبت دیروز و فرداس
    قصه شون مال حالا نیست ، از حالا تا ته دنیاس
    نمی گم با این ترانه ، گل کنه محبتامون
     جایی رو باید بگیرن ، همیشه تو فرصتامون
     این ترانه یه اشارس به دلای خواب و بیدار
    که به یاد اونا باشیم همه به امید دیدار
    غم تنهایی رو باید از نگاهشون بخونیم
     خدا خیلی مهربونه ، اگه ما بنده ی اونیم


    اگه نظر بدین انرژی می گیرم ( )

    Desigened By Parsiblog.com


    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن
    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن
    103/2/16
    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن
    تابستان 1385 - فرار از وطن - - - - - - - - - - شده عشق من
    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن
    تابستان 1385 - فرار از وطن - - - - - - - - - - شده عشق من
    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن

    www.Tarfandestan.com

    salam irani

    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن
    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن






    Powered by WebGozar

    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن